۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

خاطرات سرخ من ، قسمت اول : عشق سرزده آمد ...

علی جان سلام عزیزم
دقیقا 48 ساعت است که من مانده ام و اتاق خالی تو ... اتاقی کوچیکی که به اندازه ی همه ی تاریخ توش خاطره داریم . خاطرات شیرین و تلخ ...
قسمت اول :
سر زده ناگه درون خانه در آمد ..... عشق که در مذهبش حیا و ادب نیست
آبان سال 84

همین روزها بود فکر کنم . هنوز ستاد تبلیغات رسمی خودش رو شروع نکرده بود و دفتری که قولش رو به تو داده بود تحویل نداده بود . اما تو که برای هر چیزی از قبل برنامه ریزی می کنی برای اینکه کارها عقب نیفته بچه ها رو تو اتاق خودت جمع میکردی . کلاس های توجیهی میزاشتی ، کلاس های آموزشی ، جلسات همفکری و هزار و یک کار دیگر .
من تو رو از زمان دانشکده میشناختم . همان موقع هم خیلی سر زبان ها بودی . هم کلاسی هات خیلی هوات رو داشتند . حتی حراستی ها و بسیجی های دانشگاه هم بهت احترام میزاشتن . من تو رو ندیده بودم اما اعتراف می کنم که خیلی دلم میخواست ببینم این کسی که این همه طرفدار داره چه شکلیه ؟ تیپش چه طوریه ؟ میخواستم با اندیشه هات آشنا شم . برای همین یه روز دل زدم به دریا . یادم میاد بچه های دانشکده اون روز یه تحصن برگزار کرده بودند . تقریبا ظهر بود که نشونی تو رو از یکی از همکلاسی هات گرفتم . یه خرده ای به من نگاه کرد و گفت : چیکارش داری ؟ گفتم : با خودش کار دارم ، کار خصوصی دارم . گفت : الان اینجا بود ولی فکر کنم رفت نماز . بری نمازخونه حتما می بینیش . تعجب کردم اومدم سمت نمازخونه . جمعیت زیادی نبود . بعضی فرادی می خوندند و بعضی ها هم جماعت . وقتی همه نمازشون تموم شد . یکی یکی بیرون میومدند و من مونده بوندم بین این ها کدومشون تویی . با خجالت از یکی پرسیدم و اون با دست پسر نسبتا قد بلندی رو نشون داد که پشتش به من بود و داشت با دو نفر از مسئولین حراست صحبت می کرد . وقتی صحبت هات تموم شد و برگشتی که به سمت در بیای یه لحظه خشکم زد . نمیدونم چی تو نگاهت بود که انقدر من مجذوب کرد . تو نگاهی به من انداختی و سرت رو مثل همیشه انداختی پایین و من هنوز گیج و منگ مونده بودم که علی تویی ؟ وقتی بیرون اومدی همون پسری که ازش آدرس تو رو پرسیده بودم گفت : علی آقا این خانم با شما کار دارند ؟ تو بدون نگاه به من به چندتا از دوستات که منتظرت بودن گفتی : بچه ها برید حواستون به بقیه بچه ها باشه . درگیر نشید ، من الان میام . بسمت من اومدی و گفتی : سلام ، ببخشید منتظرتون گذاشتم ، من در خدمتم . من هنوز گیج نگاهت بودم . چی می تونستم بگم . علاوه بر صورت خیلی جذابت اون صدای تاثیر گذارت هم دیگه کار رو خرابتر کرد و من با گفتن ببخشیدی ، فرار کردم . بعد از اون روز همه جا دنبال تو بودم . اون روزایی که کلاس نداشتی من هم نمی تونستم دووم بیارم . بی تابت می شدم . تا اینکه از دانشگاه اخراج شدی . اصلا باورم نمی شد . وقتی خبر رو شنیدم 5 روز تموم تو رختخواب خوابیدم . هم اتاقیم میگفت مثل آتیش شده بودم . به همه گفتم سرما خوردم اما خودم میدونستم که این تب عشقه ...
دوست ندارم از خاطرات دو سالی که ندیدمت حرف بزنم . فقط بدون هر روزش برام کشنده بود و مثل یک قرن میگذشت .
اردیبهشت سال 88
اما بالاخره روزای بهاری پیداشون شد . دوست داشتم حالا که دانشجو بودم تو سرنوشت کشورم دخیل باشم . برای همین قصدم این بود بیام تو ستاد عضو شم . سال پیش همین موقع ها بود که یکی از دوستام آدرس منزل تو رو داد و گفت فعلا دفتر نگرفتیم و خونه یکی از دانشجوهای سالهای پیش دانشکده میریم اما قراره بهمون دفتر بدن . آدرس تو رو بهم داد . فرداش صبح ساعت 8 بود که جلوی منزل شما ایستاده بودم . کمی من و من کردم و بعد زنگ در رو فشار دادم . بدون اینکه بپرسی کیه ؟ در رو باز کردی و من با حالتی متعجب وارد شدم . خونه ی قشنگی داشتید . درست مثل خونه های قدیمی که تو فیلم ها نشون میدن . یه حوض قشنگ با چند تا ماهی وسط حیاط و صدای گنجشک ها و پرند هایی که تو حیاط و روی گل و درخت ها برای خودشون پرسه میزدند . دور تا دور خونتون پر بود از گل و گیاه و من مبهوت این فضای قشنگ شده بودم . به سمت ساختمان دو طبقه حرکت کردم . در زدم و صدایی گفت : بیا تو دیگه ! یه ذره ترسیدم از این لحن خودمونی . تا اومدم بگم سلام ، تو با همون شلوار کردی معروفت و با یه زیر پیرهن و یه چشم بسته جلوم سبز شدی . هر دوتاییمون شگفت زده بهم نگاه میکردیم . من اصلا تو مخیله م نمی گنجید که تو رو روزی دوباره بتونم ببینم و تو هم که بعدا فهمیدم منتظر یکی از دوستات بوده ای . من همچنان با چشمانی از حدقه بیرون زده به تو نگاه می کردم . تو خیلی سریع به خودت مسلط شدی سرت رو انداختی پایین و گفتی : معذرت میخوام خانم ! الان میام خدمتتون ، لطفا بفرمایید بشینید . با دستات مبل های تو سالن رو نشون دادی . تو سریع به طبقه بالا رفتی و چند دقیقه بعد با یه شلوار کتون مشکی و پیراهن تی شرت سفید برگشتی . تو این لباس ها خیلی خواستنی تر شده بودی . دست و صورت شست ات رو با حوله پاک کردی و اومدی رو به روی من نشستی . من هنوزم باورم نشده بود که تو رو اینجا دیدم . تو با دیدن اون حال من گفتی : خانم ! معذرت میخوام اتفاقی افتاده ؟ شما حالتون خوبه ؟ سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و جوابت رو بدم اما مگه میشد ؟ بالاخره با کمی تته پته گفتم : سـ.....لا....م ... مــن نازنین ... هستم . یکی از دوستن آدرس شما رو دادند برای انتخابات و تبلیغات و این چیزا . تو نگاه سرزنشگرانه به من انداختی و با لحنی شاد گفتی : خانم ! به نظر خودتون یکمی زود نیومدید ؟ والا این موقع کله پزی هم بسته ست چه برسه به من بدبخت که دیشب تا ساعت 3 بیدار بودم . از همون موقع عاشق لبخندات شدم . ولی برای اینکه یه جورایی تلافی کرده باشم ، گفتم : ببخشید من بد موقع مزاحم شدم اما با این سحرخیزی ها فکر نمی کنید ممکنه یکم زیادی رای بیاریم ؟ یه فکری هم به حال رقبا کنید . تو خنده ات عمیقتر شد و گفتی : حق با شماست . الان دیگه کم کم بچه ها پیداشون میشه . مستحضر هستید که اینجا محل سکونت بنده ست و تا چند روز دیگه ایشالا میریم به دفتر اصلیمون. برای آشنایی بیشتر کمی از خودتون بگید . وقتی حرف میزدی اصلا انگار دیگه تو این عالم نبودم . گفتم : من دانشجوی معماری دانشگاه ... هستم . الان ترم سوم هستم . با کامپیوتر آشنایی کامل دارم . کار گرافیکی هم انجام میدم . تو ابرویی بالا انداختی و گفتی : دانشگاه ...؟ چه خبر از دانشکده ؟ و آه غمناکی بیرون دادی . تا اومدم چیزی بگم زنگ در خورد و بچه ها یکی یکی وارد شدند .
علی ! یادش بخیر این اولین برخورد ما بود . تو بعد از 1 سال هنوزم با همون شلوار کردی تو خونه میگردی و هنوزم همون قدر ساده و بی تکلفی که بودی .
شاید اگه اون جلسه ما یکم بیشتر طول می کشید .من مجبور میشدم تو همون برخورد اول اعتراف کنم و از روزهای سخت بی تو بودن سخن بگم اما این اعتراف چند وقتی عقب افتاد ...

Newer Posts